یادداشتهای ناصرالدینشاه، شنبه ۴ اسفند ۱۲۴۵؛ جمیع فضولها دور مرا مثل نگین انگشتر گرفتهاند
همه جا اسب دواندم با سینه خراب، دُمَل، هوای بد. خلاصه عرقکنان رفتم، دیدم میرشکار با اتباع خود دور مَغاری [غار] را گرفتهاند، تفنگها را قراول رفتهاند به مَغاره ایستادهاند. قدری با اسب بالا رفتم، دیگر اسب نمیرفت. پیاده شده خیلی پیاده رفتیم. جمیع فضولها دور مرا مثل نگین انگشتر گرفتهاند، من هم به واسطه درد سینه و عرق بدن و خستگی نمیتوانستم حرف بزنم؛ یا اینها را مانع از فضولی شوم. به زیر غار که رسیدم، به میرشکار گفتم «خوب است من همینجا بایستم که پلنگ هرجا برود میبینم، میزنم.» گفت: «خیر، باید دست بالای پلنگ را بگیرید.»