گفت مادر زود میآیم و ۴۰ سال دیر آمد
برادرم آمده بود با همه نشانههایی که ما از او در ذهن داشتیم. ژاکتی که مادر روز آخر بر تن سید کمال دیده بود. همان لباس پاسداری که با افتخار به تن میکرد و سربند الله اکبری که حالا نوشتههایش کمی کمرنگتر شده بود. باورتان نمیشود، اما دکمههای روی لباس سید کمال هنوز سر جایش بود. همه نشانهها عیان بود. نیازی به آزمایش دیانای نبود. ما هر آنچه را از سید کمال در ذهن داشتیم بعد از ۴۰ سال مجدداً دیدیم